"چه پسر زیبایی" - داستان Juneck Livi

توسط جامبیا کای ، World BEYOND War، اکتبر 6، 2020

"چه پسر زیبایی" -
داستان Juneck Livi

ما در یک جنگ داخلی گرفتار شدیم - بنزین های انبوه خانه ما را در یکی از شهرهای آفریقای جنوبی بمب گذاری کردند.

من فقط پنج سال داشتم و نمی دانستم از وحشتی که در بیرون از خانه ام ایجاد شده بود.

جناحهای درحال جنگ و اسلحه نشان دادن تلخی بود که شعله ور شد و در جهنمی برجسته شعله ور شد - من قربانی بی گناه بودم و کسانی که برای از بین بردن شهر خود از "خائنان" جنگیدند نمی دانستند که وقتی مشعلهای شعله ورشان به اهدافشان خاتمه می یابد اهداف خود را از بین برده اند پوستم. به خانه من

اما دوباره ، هیچ پیروزی در جنگ وجود ندارد.

و مردان جان خود را برای آزادی می بخشند.

این زخم ها عمیق و پوست منزل دوم من را در سراسر دبیرستان پیوند می زد.

وقتی دانش آموزان از گوش دادن به معلم منصرف می شدند ، اظهار نظر می کردند ، "آیا شما گوش نمی دهید - آیا گوش های شما مانند گوش یونک چسبیده است؟" در آن چند کلمه ، صدای هیس مضراب های لثه ای آبی را شنیدم که خانه ما را در چارچوب خود قرار داده بودند و هیپنوتیزم می دیدم که شعله های آتش انار با گرسنگی گوشت جوان من را می بلعد. در تمسخر معلمم به فریادها ذوب شدم. من در آهنگ های آژیر آرامش یافتم زیرا با غیرقابل اجتناب مبارزه کردم.

من فقط 5 ساله بودم اما ضربه مانند مومیایی بت پرست خوابید. در عبادت وحشی است.

خاطرات مادرم مبهم بود. خواننده زیبای موسیقی جاز آنگولا ، ماریا لیوی ، تیزبین و شوخ طبع بود ، اما وقتی انتقال خون آلوده زندگی او را خالی کرد ، هیچ معجزه ای در دست نبود. هرس تنها عکسی بود که از آتش جهنم جان سالم به در برد. زندگی کوتاه من در میان آوارها پراکنده بود. شاید او مرا زیر زمین و زیر پاهای پیچیده و بدجنس چرخانده شده من سالم نگه می داشت. یا از آسمان بالای پوست سر من بود که می توان گفت.

پدر و برادر ناتنی من در استانی دیگر زندگی می کردند -

من یادآور گناهان زندگی و کسی بودم که آنها در اطراف نمی خواستند. مادر بزرگ من در آن شب سرنوشت ساز وقتی آشوبگران شهر ما را به آتش کشیدند درگذشت. من هرگز به مشاور خود نگفتم كه چگونه دستانش را دور من حلقه كرد و پوست او لك شد و از آن جدا شد - چشمانش از 5 سالگی من را دوست داشتند و در آغوش او بسیار زیبا بودند. تا اینکه دیگر نتوانست مرا نگه دارد.

قلب او شکسته می شد اگر می دانست با وجود تمام تلاش هایش دیگر دیگر به نظر "پسری زیبا" که او دوست داشت نیستم. شاید او بداند. عمه عایا برای من مادر خوبی بود و خوشحال شدم که مادرانی داشتم که نور عشق را به من نشان می دادند.

صورت پریشان و دستهای معلول من تبدیل به لبخند شوخی همه شد و تمسخر در اطرافم دنبالم کرد -

من توسط همان کسانی که برای آزادی من می جنگیدند ، شکنجه و کتک خوردم.

که برای آزادی من سیستم را غارت کرد.

که خانه من را سوزاند ، فرشته نگهبان من را کشت و رویاهای من را قتل عام کرد. مثل گوسفندان به ذبح.

با وجود ناملایمات ، ایمان من را پایدار کرد. فداکاری مادربزرگ و سخنان در حال مرگ به من کمک کرد تا از کنار درد قلدری ، از لکه ننگ "زشت" عبور کنم.

"مهم نیست چه جونک" ، او فریاد زد و سرفه کرد ، از بالا و بالای چوب خرد شده و مار آتشین که گلو را مکید ،

"نگذارید ظلم و ستم این جهان زیبایی رویاهای شما را بدزدد". دستانش گویی برای دفع شیطان فروزان صورتم را حلقه می زد. چشمهای طلایی و دهان قرمز قرمزی که دارد سر همه صورت 5 ساله ام را تف می کند. خدایی که هر لحظه بیداری من را آزار می داد.

شیطان درون آینه ها زندگی می کرد. آرزو می کردم کاش در این دیوانگی مرده بودم. در جنگ برای آزادی. کاش این جمعیت خشمگین مرا کشته بود

اگر فقط قلدرهای خطرناک از وحشت شلاق آگاه شوند ،

وحشیگری پوست که از چهره فرد می چکد - مانند لیسیدن وحشتناک زبان سوزناک اژدها - در حالی که نارنجک بی رحم زندگی شما را از بین می برد.

آن زمان من فقط 5 سال داشتم. 40 سال پیش

من از آن زمان زیبایی خودم را پذیرفته ام و روحم از برزخ بدر شده است.

من از جامعه ای که اینقدر خیانت با من برخورد کرده تقلید نخواهم کرد -

من تصميم گرفته بودم كه نااميدي براي من باج نخواهد داد. من آزاد خواهم بود ، زیرا می دانستم که کمک من از کجا آمده است.

قدرت من

هدف من.

امید مادربزرگم به من بود.

آن طرف کوه ها و تپه ها صدایم را بلند کردم و دعاهایم مستجاب شد.

در این سفر لرزان عشق مرا بالاتر از طوفانهایم حمل می کند.

من به آینه لبخند می زنم و خدا را آنجا می بینم.

چشمانم از عشق روشن شد

هیچ زشتی در من وجود ندارد -

مادربزرگم در 5 سالگی من را دوست داشتم وقتی پسر خوبی بودم.

حالا من یک روح زیبا هستم

مردی که از میان آتش عبور کرد ،

reeking از پیروزی

این دنیا خانه من نیست.

یک روز من هم مثل مادربزرگم

باید کاملاً کامل باشد.

دیگر صدای هیس مضراب های لثه ای آبی را از طریق کلمات شرم آور نمی شنوم اما صدای فراوانی باران در فریادهای مادربزرگم از آن طرف ، از طریق و بالاتر از الوارهای در حال سقوط و مار آتشین که گلوی او را مکید ،

"مهم نیست یونك چه باشد ، نگذارید ظلم و ستم این دنیا زیبایی رویاهای شما را بدزدد".

من از 5 سالگی که پسر زیبایی بودم دوست داشتم.

من ثروتمندتر از آن زمان هستم.

در حال حاضر من توسط مردی که در آینه است دوست دارم

و زنی که دست من را می گیرد وقتی اسلات آدامس آبی گاهی اوقات به اطرافم می ریزد.

 

 

داستانی که حول وقایع واقعی شکل گرفته و یک قهرمان واقعی که قلبم را لمس کرد.

 

جامبیا کای نویسنده و داستان سرای احساسی از آفریقای جنوبی است که تراژدی و پیروزی تجربه بشری را به ملیله ای از تصاویر و استعاره های به یاد ماندنی می بافد. او با صداقت در مورد چالش های اجتماعی-معنوی زمان ما صحبت می کند.

پاسخ دهید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *

مقالات مرتبط

نظریه تغییر ما

چگونه به جنگ پایان دهیم

برای چالش صلح حرکت کنید
رویدادهای ضد جنگ
به ما کمک کنید رشد کنیم

اهدا کنندگان کوچک ما را ادامه می دهند

اگر انتخاب می‌کنید که حداقل 15 دلار در ماه کمک مکرر داشته باشید، می‌توانید هدیه‌ای برای تشکر انتخاب کنید. ما از اهداکنندگان مکرر خود در وب سایت خود تشکر می کنیم.

این شانس شماست که یک را دوباره تصور کنید world beyond war
فروشگاه WBW
ترجمه به هر زبانی