«در هر صورت، من مجبور شدم با محموله درگیر شوم، زیرا من تنها کسی بودم که تجربه ای در مورد رویه های مخفیانه ارتش برای بسته بندی و حمل و نقل داشتم. به اولین تاریخ ارسال نزدیک می شدیم، بنابراین با گروهبان تأمین تماس گرفتم، او را با دقت با ناهار و آبجو کشت داده بودم تا مشکلی در این زمینه وجود نداشته باشد. با این حال، ما با یک تغییر مهندسی اجباری مشکل داشتیم که هزینه ساخت و تعویض بموقع PCB های جدید را برای برآورده کردن برنامه بسیار گران می کرد. و سپس صدام به کویت حمله کرد. بنابراین من گروهبان را صدا کردم و از او پرسیدم (امیدوارم بدون ناامیدی زیاد) آیا شروع درگیری ها بر برنامه ما تأثیر می گذارد. او در کمال آرامش من پاسخ داد که میخواهد محمولههای ما را به تعویق بیندازد، تلاش میکرد فرصتی برای تماس با من پیدا کند، او در حال حاضر دیوانهوار مشغول بود. من پاسخ دادم که بله، آماده شدن برای تهاجم و تدارک نگه داشتن نیروهای شجاع ما پس از آن، باید کاملاً کاری باشد. (من 18 مایل را دوچرخه سواری می کردم تا با یک تابلو در پشت دوچرخه ام کار کنم که روی آن نوشته شده بود: "با آبجوی ایالات متحده کار می کند، نه نفت خاورمیانه، نه جنگ برای نفت.") او گفت: "جهنم، نه، این نیست. . ما انبارهای پر از وسایلی داریم که به آنها نیاز نداریم یا نمی خواهیم. اکنون که خصومت ها شروع شده است، باید همه آن را به منطقه جنگی ببرم تا بتوانیم اعلام کنیم که در عمل نابود شده است و آن را از کتاب خود حذف کنیم. تقریباً لال بودم، چیزی در موردش زمزمه کردم که ای کاش این را به من نمی گفت.»